سیزده شب با تو بودم از سرِ شب، تا سحر
یاد تاریکیِ قبرم بودم هرشب تا سحر
دیدم آلودهتر از من بینِ خوبان تو نیست
ناله بر احوال خود کردم مرتب تا سحر
جامهی تقوای من را دست عصیان پاره کرد
زین سبب در کنجی افتادم مُعَذَّب تا سحر
با همه شرمندگی یکبار دیگر رو زدم
دستگیری کن ز من، یاربی یارب تا سحر
سیزده شب رفت و، بارم روی دوشم مانده است
دارم استغفار امشب هم روی لب، تا سحر
نوبتی هم باشد آقا، نوبت من آمده
لاعلاجم که نشستم بینِ مَطَّب تا سحر
روضهخوان تا گفت اَلعَفوَ الهی بِاالحسین
حسرت طوف حرم را خوردم اغلب تا سحر
سیزده روز از عطش، لبهای خشکم شاهد است
گریه کردم بر غم سالار زینب تا سحر
بشکند دستی که بنویسد بدون معجر است
عمهی ما روز و شب بوده مُحَجَّب تا سحر
از فشار سُمِ اسب و، خاک مقتل، مانده است
روی جسم شاه، رَدّ پای مرکب تا سحر
- پنج شنبه
- 17
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 16:31
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه