من اشک میریزم بر احوالی که داری
بر حال و روزِ در سیه چالی که داری
این زندگانی نیست در شأن و مقامت
اینگونه در زندان، مه و سالی که داری
تو چارده سال است در زندان اسیری
آقای من از چیست اقبالی که داری
آثار تازیانهی مردِ یهودی است
این قامت افتاده و دالی که داری
زهر جفا آتش کشیده پیکرت را
معلوم شد از این پر و بالی که داری
رقّاصه آوردند رنجت را ببینند
غافل شدند از حُجب و اِجلالی که داری
رقّاصه بی دین آمد، اما با خدا رفت
با دیدنِ آنگونه اعمالی که داری
خَلّصْنی یاربهایت آخر کارگر شد
از دست زندانبانِ دَجّالی که داری
در کُنده و زنجیر، لِه کردند آقا
پایی که داری، دست حلّالی که داری
این روزهای آخری یادِ که بودی
با این سراشیبیِ گودالی که داری
تصویر میشد روز و شب پیش نگاهت
آن روضهها از جسم پامالی که داری
گرچه زمین خوردی، عبایت پا نخورده
پیراهنت را هیچکس با خود نبرده
- شنبه
- 19
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 10:53
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
رضا باقریان
ارسال دیدگاه