لحظه لحظه زچه مادر نفست می گيرد
نفس من زچه آخر نفست می گيرد
دردپهلو چه كند باتو كه شب تابه سحر
ازهمين درد به بستر نفست می گيرد
ازفشار درو ديوار چه ديدی كه هنوز
دائم از ضربت آن در نفست مي گيرد
به همان ناله كه در پشت درخانه زدی
ازغم غنچه ی پرپر نفست می گيرد
چه نفسگير شود حال وهوای نفست
وقتی ازغُربت حيدر نفست می گيرد
دست بركارمزن من كه نمُردم مادر
باچنين حال تويكسر نفست می گيرد
نفسی راست كن ای گُل كه نفس تازه كنيم
ازچه ای ياس پيمبر نفست می گيرد
ازغم اين كه نمانی جگرم خون شده است
ازچه اين سان بردختر نفست می گيرد
تانفس هست «وفایی» تو بگو يازهرا
نرسد سود چو ديگر نفست می گيرد
- سه شنبه
- 22
- خرداد
- 1397
- ساعت
- 13:31
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه