همان دستی که آتش زد گل و گلزار حیدر را
دوباره شعلهاش سوزاند ، باغ یاس دیگر را
اگر چه روبروی چشمهاشان پیرمردی بود
ولی آغاز میکردند ، جنگی نابرابر را
هوای شهر ، دودآلود شد یکبار دیگر هم
و این دود از نفس انداخت ، در جنت پیمبر را
خلیل الله ، بین آتش نمرودها میسوخت
نباید اینچنین میشد ؛ عوض کردند ، باور را
تنش مانند اسپند از شرار شعلهها میسوخت
چه اسپندی ؛ که از داغِ غمش سوزاند مجمر را
صدایش را کسی نشنید ، حتی آن همه شاگرد
چه باید گفت ، این شاگردهای ظاهرا کَر را ؟!
همینهایی که میبستند ، دست پیرمردی را
میان کوچهها بستند ، دست شیر خیبر را
و این آتش بیاران جهنم ؛ از همانهایند ...
که بین شعلههای جهل ، سوزاندند مادر را
همین دستی که اینجا میکشید از خشم ، شمشیری
کشید از بغض ، روی حنجری خشکیده خنجر را
ولی اینجا غلافش کرد و جسمی هم نشد زخمی
بُرید اما میان قتلگاه کربلا سر را ...
- یکشنبه
- 17
- تیر
- 1397
- ساعت
- 10:21
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه