ای جبرئیلم تا خدایت پرکشیدی
از مادر چشم انتظارت دل بریدی
جز ام لیلا کس نمی فهمد غمم را
من پیر گشتم تا چنین تو قد کشیدی
تنها نه دل گرمی مادر بوده ای تو
بر خاندان فاطمه روح امیدی
بر گردنم انداختی با دستهایت
زیبا مدال عزت «اُمّ الشهیدی»
زینب کنار گوش من آهسته می گفت :
هرگز مپرس از دخترت از چه خمیدی
از خواری بعد از تو گفت و گفت دیگر
بر پیکر ما نیست جایی از سپیدی
این تکه مشک پاره را تا داد دستم
فهمیدم ای بالا بلند من چه دیدی
از مشک معلوم است با جسمت چه کردند
وای از زمین افتادن، وای از نا امیدی
باور نخواهم کرد تا روز قیامت
بی دست افتادی به خاک و خون طپیدی
در سینه پنهان می کنم یک عمر رازم
پس شکل قبرت را دگر کوچک بسازم
شاعر:قاسم نعمتی
- یکشنبه
- 29
- مرداد
- 1391
- ساعت
- 14:10
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه