اگر چه گشته ام نوبت به نوبت خاک ایران را
نخواهم برد از یادم سفرهای خراسان را
پیمبر نیستم اما یقین دارم که در مشهد
نشانم می دهد گاهی خدا معراج انسان را
مسیرم دور اما زود رفتم ساده برگشتم
خدا از ما نگیرد رفت و آمدهای آسان را
همین که در حرم هرگز زمان را حس نمی کردم
به من آموخت آداب پذیرایی ز مهمان را
جهنم بود هر جا بی تو رفتم سوختم آنجا
مرا پایین پا آوردی و دیدم گلستان را
شنیدم می بری با خنده ات دل از همه عالم
نشانم می دهی یک لحظه آن لبهای خندان را؟
شکایت دارم از این خشکسالی های چشمانم
تو ای دریا به رویم باز کن درهای طوفان را
چرا از زعفران، سوهان، برایت شعر می سازد؟!
مگر شاعر نخورده ذره ای از نان سلطان را؟!
میان موج های آبی کاذب چرا رفتی؟
بیا صحن عتیق اینجا ببین موج خروشان را
بیا در موج رحمت غرق شو تا زنده تر گردی
بیا تا حس کنی در زندگی الطاف باران را
گدا بودم ،گرسنه ، لقمهء نان تو سیرم کرد
مبادا از دهانم پس بگیری لقمه نان را
شبیه مرد سلمانی به غیر از تو نمی خواهم
ملاقاتم بیا آسان بفرما دادن جان را
- سه شنبه
- 2
- مرداد
- 1397
- ساعت
- 11:4
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
مجتبی شگریان همدانی
ارسال دیدگاه