من باقر علم خدا هستم
هرلحظه در شورو نواهستم
به یاد دشت کربلاهستم
امون ازاین دل
شهرمدینه خون دل خوردم
به شانه کوه دردو غم بردم
چون لاله ای زغصه پژمردم
امون ازاین دل
ازکودکی رنج وبلا دیدم
یادم نمی رود چها دیدم
دیدم که گلها همه پژمردند
نوباوه ها هریک کتک خوردند
باب مرا بخیمه آزردند
امون ازاین دل
دیدم به دست یکنفر سر بود
دیدم عدو دنبال معجر بود
دیدم که پاره گوش دختر بود
امون ازاین دل
عدو شرر به خیمه ها افروخت
دیدم که طفلی بین خندق سوخت
شدآسمان برسرمن آوار
وقتی که دیدم بادلی خونبار
عمه ی خود را بر سر بازار
امون ازاین دل
زنان شامی غم ما دیدند
برغربت ماهمه خندیدند
پای سر بریده رقصیدند
امون ازاین دل
دیدم سه ساله را عدو می زد
مقابل چشم عمو می زد
شائق
- یکشنبه
- 28
- مرداد
- 1397
- ساعت
- 10:45
- نوشته شده توسط
- میرکمال
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه