غزل مرثیه فاطمی
هم نفس
لحظه لحظه زچه مادر نفست می گيرد
نفس من زچه آخر نفست می گيرد
دردپهلو چه كند باتو كه شب تابه سحر
ازهمين درد به بستر نفست می گيرد
ازفشار درو ديوار چه ديدی كه هنوز
دائم از ضربت آن در نفست مي گيرد
به همان ناله كه در پشت درخانه زدی
ازغم غنچه ی پرپر نفست می گيرد
چه نفسگير شود حال وهوای نفست
وقتی ازغُربت حيدر نفست می گيرد
دست بركارمزن من كه نمُردم مادر
باچنين حال تويكسر نفست می گيرد
نفسی راست كن ای گُل كه نفس تازه كنيم
ازچه ای ياس پيمبر نفست می گيرد
ازغم اين كه نمانی جگرم خون شده است
ازچه اين سان بردختر نفست می گيرد
تانفس هست «وفایی» تو بگو يازهرا
نرسد سود چو ديگر نفست می گيرد
حاج سیدهاشم وفاییغزل مرثیه فاطمی
هم نفس
لحظه لحظه زچه مادر نفست می گيرد
نفس من زچه آخر نفست می گيرد
دردپهلو چه كند باتو كه شب تابه سحر
ازهمين درد به بستر نفست می گيرد
ازفشار درو ديوار چه ديدی كه هنوز
دائم از ضربت آن در نفست مي گيرد
به همان ناله كه در پشت درخانه زدی
ازغم غنچه ی پرپر نفست می گيرد
چه نفسگير شود حال وهوای نفست
وقتی ازغُربت حيدر نفست می گيرد
دست بركارمزن من كه نمُردم مادر
باچنين حال تويكسر نفست می گيرد
نفسی راست كن ای گُل كه نفس تازه كنيم
ازچه ای ياس پيمبر نفست می گيرد
ازغم اين كه نمانی جگرم خون شده است
ازچه اين سان بردختر نفست می گيرد
تانفس هست «وفایی» تو بگو يازهرا
نرسد سود چو ديگر نفست می گيرد
حاج سیدهاشم وفایی
- پنج شنبه
- 15
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 13:2
- نوشته شده توسط
- سجاد
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه