غزل مرثیه بعدازشهادت
موج غم ها
نمی خواهم زخاک تیره بردارم سر خود را
که زیر خاک جا دادم امید ویاور خود را
شبی که خواستم درقبربگذارم تن او را
گرفت از من پیمبر دختر نیک اختر خود را
خزان می شد بهار عمر من ای کاش ازخجلت
که دست باغبان دادم گل نیلوفر خود را
همه شب تا سحرطغیان کند دریای جان من
که بین موج غم ها دادم ازکف گوهرخود را
به جانم آتشی افتاده وپیوسته می سوزم
که دیدم گوشه ی چشم کبود همسر خود را
پس از او درهایم را به شب با چاه می گویم
که گوید این چنین راز دل غم پرور خود را
غمی پنهان درون سینه دارد مجتبای من
که درخلوت نهاده برروی زانو سر خود را
زاندوه حسینم غرق اندوه وغم و دردم
چگونه بنگرم اشک ملال دختر خودرا
تو را دیدم «وفایی» درمیان هاله ی ماتم
که برپا کرده ای بزم عزای مادر خود را
حاج سیدهاشم وفایی
- پنج شنبه
- 15
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 13:22
- نوشته شده توسط
- سجاد
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه