• دوشنبه 3 دی 03


اشعار ولادت حضرت محمد(ص)،(ساقی امشب باده در دف می كند)

5122
6

ساقی امشب باده در دف می كند

 

مستی ما را مضاعف  می كند

 

در حریم خلوت اسرار خود

 

باده نوشان را مشرف می كند



باده گفتم بادها جاری شدند

 

خام ریشان اسب عصاری شدند

 

چند خواهی بافتن لا تاعلات

 

فاعلاتا فاعلاتا فاعلات

 

تا به كی می پرسی از بود و نبود

 

جز ملال انگیختن آخر چه سود

 

چند می پرسی ز جبرو اختیار

 

اختیار آن به كه باشد دست یار

 

ساقی ما اختیار تام داشت

 

چهارده آیینه در یك جام داشت

 

در عدم بودیم مستور وجود

 

تا محبت پرده ی مارا گشود

 

بود تنها حضرت پروردگار

 

خواست تا خود را ببیند آشكار

 

آفرید آیینه ای در خورد خویش

 

داد او را سینه ای در خورد خویش

 

سینه ای سینا تر از تور كلیم

 

سینه ای سرشار از خلق عظیم

 

نام آن آیینه را احمد نهاد

 

گام او را بر خطی ممتد نهاد

كرد آن گه سینه اش را صیغلی

 

تا شود تور تجلی منجلی

 

دیـد در آیـیـنه ذات كـبـریا

 

 فاش سر كنت كنز مخفیا

 

گفت این عین تجلی من است

 

جام او سر مست سقای من است

 

چشم احمد باده گردان من است

 

ره نمای ره نوردان من است

 

خاك را با خون دل گل ساختم

 

خون دل خوردم ز گل دل ساختم

 

زین سبب دل محرم راز من است

 

پرده ی عشاق دمساز من است

 

عاشقان را بی خیالی خوشتر است

 

نغمه از نی های خالی خوشتر است

 

عشق بازان لاعبالی تر به پیش

 

تا جواب آید سؤالی تر به پیش

 

زخمه ام در جستجوی تارهاست

 

زین سبب هر گوشه بر پا دارهاست

 

تار بینم شور بر پا میكنم

 

موسی آید تور بر پا میكنم

 

آب آتش ناك دارم در سبو

 

 باده ای سوزان ولی بی رنگ و بو

 

هر كسی نوشد دگرگون میشود

 

لیلی اینجا همچو مجنون میشود

 

هر كسی نوشد چونان آتش شود

 

اهل دل گردد ولی سركش شود

 

هر كسی نوشد سلیمانی كند

 

وانچه میدانیم و میدانی كند

 

میتراود اسم اعظم از لبش

 

میرسد با اذن ما بر مطلبش

 

باده ی ما باده ی انگور نیست

 

شهد ما در لانه ی زنبور نیست

 

باده ی ما شهد علم احمدیست

 

 اولین شرط حضورت بی خودیست

 

بی خود از خود شو خداوندی مكن

 

با خداوند جهان رندی مكن

 

محرم ما را پریشانی مباد

 

مهر ما محتاج پیشانی مباد

 

ای نمازآگین پس از هفتاد سال

 

كو تحول كو طرب كو شور و حال

 

كی سزد خاموش و بی وجد و طلب

 

بر لب دریا بمیری تشنه لب

 

آستین شوق را بالا بزن

 

دست دل بر دامن دریا بزن

 

جرعه ای از جام آگاهی بزن

 

مست شو كوس الا اللهی بزن
 

شاعر:محمد رضا آغاسی

  • چهارشنبه
  • 1
  • شهریور
  • 1391
  • ساعت
  • 17:29
  • نوشته شده توسط
  • علی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران