مشک بر دوش
علم بردوش گشته مشک بردوش
علمداری خود کرده فراموش
به ذهنش نقش بسته کودکانی
که ازسوز عطش گردیده مدهوش
روانه شد فرات آبی بیارد
که تا اصغر کند زین آب او نوش
ولی افسوس دورش را گرفتند
همه گرگان شامی زره پوش
به مشکش آمده تیر فراوان
شده عباس با آنها هماغوش
دودستش را جدا کردند ودادش
به دندان مشک را او از سردوش
تمام هستی او بود مشکش
چوشد سوراخ، هستی گشت مخدوش
نگاهش بود بر آن مشک پاره
دمی که شد چراغ عمر خاموش
شعر:اسماعیل تقوایی
.
- چهارشنبه
- 28
- شهریور
- 1397
- ساعت
- 17:45
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه