دیوانه ی او جان و تنش را نشناسد
هنگامه ی مجنون شدنش را نشناسد
یک بار اگر زایر عطر حرمش شد
حق دارد از ان پس وطنش را نشناسد
ارباب محال است که فردای قیامت
لبخند به لب سینه زنش را نشناسد
ای کاش اویسش بشوم چونکه بعید است
محبوب من عطر قرنش را نشناسد
انکه گل گم شده اش گفت اِلَييَ
حق داشته زینب بدنش را نشناسد
بر این گل صد برگ چه رفته ست که خواهر
این یوسف بی پیرهنش را نشناسد
- چهارشنبه
- 11
- مهر
- 1397
- ساعت
- 9:36
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن کردی
ارسال دیدگاه