غربت آباد ديار آشنايى ها، بقيع
همدم ديرينه غمهاى ناپيدا، بقيع
در تو ـ حتّى ـ لحظه ها هم بى قرارى مى كنند
اى تمام واژه هاى اشك را معنى بقيع
در تو، خون ديده ها دريا شد و صاحبدلان
جرعه جرعه عشق نوشيدند از اين دريا بقيع
سنگ فرش كوچه هايت داغ هاى سينه سوز
شمع فانوس نگاهت چشم خون پالا بقيع
تو بلور روشنايى هاى شهر يثربى
چون نگينى مانده در انگشتر بطحا بقيع
همصدا با قرنها مظلومى آل رسول
حنجرى كو؟ تا در اين غربت كند آوا، بقيع
وسعت تنهايى ات دل هاى ما را مى برد!
تا خدا ـ تا عشق ـ تا تنهايى مولا بقيع
قصّه مظلومى اش را با تو گفت آن شب كه داشت
در گلو، بُغضِ غريب ماتم زهرا، بقيع
در هجوم تيرگى ها، در شب سرد سكوت
حسرتى مى بُرد خورشيد جهان آرا بقيع
اى مزار هرچه خورشيد از ديار روشنى
اى شكوه نور در آئينه غبرا بقيع
كاش چشمى بود و اشكى، اشتياق مويه اى
با تو مى مانديم ـ تا موعود ـ تا فردا بقيع
اى بهشت آرزو، گم كرده دلهاى پاك
اى زيارتگاه يك عالم دل شيدا بقيع
سيل اشك عاشقان بگذار تا دريا شود
چشمه اى از چشم جان بيدلان بگشا بقيع
دارم امّيد آنكه در محشر پناهم مى دهد
سايه ديوار اين «آشفته»حالى ها بقيع
شاعر:جعفر رسول زاده
- شنبه
- 4
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:10
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه