اشك هم درمان بغض بي صداي من نشد
هيچكس چون غربت و غم آشناي من نشد
منتظر بودم رفيقي يار و غمخوارم شود
هركه آمد در غريبي پا به پاي من نشد
سفره داري كردم و مهمان مرا آزرده كرد
جز هزاران ناسزا گويي سزاي من نشد
در جواني مو سپيدي حلقه زد بر موي من
يكنفر آگه زعمق رازهاي من نشد
اف به دنيا كه درون خانه هم بيگانه ام
همسرم جز با شرارش هم نواي من نشد
زهر آمد تا جگر سوزاند از من شد خجل
سوخت از سوز دل من مبتلاي من نشد
چشمهايم خسته بود از ديدن ديوار و در
غير رفتن هيچ ره مشگل گشاي من نشد
آرزوي ديدن مادر ز زهرم شد نصيب
زهر تنها باعث رنج و بلاي من نشد
روز تلخي كه تيمم چادرش با خاك شد
غير ناله مرهمي همراه ناي من نشد
بسكه سنگين بود سيلي ريخت از ديوار خاك
خواستم كاري كنم در كوچه واي من نشد
ماند بر ديوار كوچه جاي روي مادرم
باخبر از داغم آنجا جز خداي من نشد
آسمان شد تار و چشم مادر من تار تر
من شدم آنجا عصايش كس عصاي من نشد
از بلاي كوچه و آن آتش و آن معركه
بعد از آن مادر دگر مادر براي من نشد
تا شب غسل و كفن باباي مظلومم علي(ع)
مطلع از كوچه و از ماجراي من نشد
- سه شنبه
- 24
- مهر
- 1397
- ساعت
- 20:51
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه