در هیاهوی ذهن یک شاعر
واژه ها بیقرار بارانند
شاعر و واژه های دلتنگش
باز، اذن دخول میخوانند:
السلام علیک یا....انگار
بغض شاعر شکست بین گلو
سیل اشکش دوباره جاری شد
داده این اشک جان تازه به او
باب ساعت، درست وقت اذان
بوی سیبی عجیب می آمد
ناله های کسی به گوش رسید
خواهری که غریب می آمد
بعد چِل روز کاروان آمد،
زینبت باز بر زمین افتاد
با همین صحنه شاعرت میگفت:
در سرم شور اربعین افتاد
اربعین نه، قیامتی است شِگَرف
وَه چه شوری چقدر شیرین است
از نجف تا ستون آخر عشق،
آی مجنون بیا که عشق این است
شاعر از صحن داشت برمیگشت
وقت رفتن رسیده بود چه زود
طعم چای ابوعلی گویا
بهترین طعم زندگی اش بود
- جمعه
- 4
- آبان
- 1397
- ساعت
- 17:53
- نوشته شده توسط
- محمدرضا نادعلیان
- شاعر:
-
محمدرضا نادعلیان
ارسال دیدگاه