اربعین شد و ببین که زینب آمد از سفر
پیر گشته خواهرت نمی شناسیَم دگر
من فدای تربت غریبت ای برادرم
ای بهار بی گنه خزان شده برابرم
لحظه ای درنگ کن که تا بگویم از سفر
لحظه لحظه ، شهر ، شهر و کو به کوی و در به در
جمله ای بگویمت ز غصه های سینه سوز
زینب تو پیر شد در این چهل شبانه روز
بود زیر آفتاب ، پاره های پیکرت
گشت سایبان من ز روی نیزه ها سرت
سنگ کوفیان کجا و گوشۀ لب امام
می کشد مرا حسین ، خاطرات شهر شام
از نظر نمی رود هجوم چوب خیزران
گریه های مادران و ناله های دختران
زخم عشق توست مانده بر تنم نشانه ها
مثل مادرم شدم اسیر تازیانه ها
گرچه غصه روز و شب مرا غم رباب داد
بیشتر غم رقیه ات مرا عذاب داد
دختر سه ساله ات کتک به هر بهانه خورد
در کشاکش سفر ز زجر تازیانه خورد
آنچنان رقیه ات سرت فشرد در بغل
تا به وصل تو رسید و شد طبیب او اجل
در کنار تو حسین ، غصه اش تمام شد
تا ابد سه سالۀ تو میهمان شام شد
وقت آن شده اخا که ترکِ تربتت کنم
جمله ای بگویم و حسین ، راحتت کنم
هرچه می کِشم ز دوری رخ تو می کِشم
در بهشت هم بدون تو میان آتشم
- چهارشنبه
- 9
- آبان
- 1397
- ساعت
- 10:30
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مهدی مقیمی
ارسال دیدگاه