چهل روز ،یادِ تنت سوختم
به یادِ زمین خوردنت سوختم
ز داغِ به نی رفتنت سوختم
وَ با کهنه پیراهنت سوختم
همین که دلم سمتِ گودال رفت
دوباره ز غم زینب از حال رفت
خبر داری اصلاً که حیران شدم؟
چو مویِ تو بر نی پریشان شدم؟
پدر مادر این یتیمان شدم
به من شِمر خندید گریان شدم
قَدَم از فراقِ تو خم شد حسین
لباسِ اسارت تنم شد حسین
چه آمد سرِ خواهرت بین راه
نشستم به پایِ سرت بین راه
شدم یک تنه لشگرت بین راه
دویدم پی دخترت بین راه
زمین خورد و از قافله باز ماند
زِ سنگینیِ سلسله باز ماند
نبودی و اشکم سرازیر شد
پر و بال من گیر زنجیر شد
حرم ،کوچه در کوچه تحقیر شد
ازین غصه ها خواهرت پیر شد
غریبانه ماه شبت سنگ خورد
به پیشانی زینبت سنگ خورد
من از شهرِ کوفه چه ها دیده ام
غمی بدتر از کربلا دیده ام
عجب لطفی از آشنا دیده ام
بگوشت رسیده که را دیده ام
کنیز قدیمیِّ من ایستاد
به من نان و خرمایِ خیرات داد
گذشتیم از شهر، در ازدحام..
میان حرامی، خطر، ازدحام..
نه یکجا که در هر گذر ازدحام
مرا نیمه جان کرد اگر ازدحام
نگاه همه سوی ما خیره بود
به ذریۀ مصطفی خیره بود
نمی گویم از شام ،نامش بد است
شلوغی هر پشت و بامش بد است
سلامش بد است ،احترامش بد است
محل یهود ،انتقامش بد است
نمی پرسی از حال و احوال من
تو را جان عباس ،حرفی بزن
بگو حقِّ زینب که آزار نیست
پریشان شدن ،پیشِ انظار نیست
عبور از هیاهویِ بازار نیست
سزاوارِ گل خندۀ خار نیست
در این شهر غوغایِ پوشیه بود
ولی دست من جایِ پوشیه بود
خبر داری از ضَعفِ دُردانه ها؟
بوی نان که می آمد از خانه ها؟
کبودیِّ شلاق بر شانه ها؟
پذیرایِ ما بود، ویرانه ها
همه دست بسته به پیشِ عوام
بدون تو رفتیم بزم حرام
شراب و شراب و شراب و شراب
نگاه حزین رباب و شراب
دل سنگِ چوب و عذاب و شراب
سرت بود در پیچ و تاب و...شراب
فرود آمد و ناگهان خون چکید
خودم دیدم از خیزران خون چکید
زداغِ سرت مادرت گریه گرد
به اشکِ دو چشمِ ترت گریه کرد
به بی تابیِ خواهرت گریه کرد
چقدر از غمت دخترت گریه کرد
به او حق بده غم مریضش کند
کسی خواست آنجا کنیزش کند
- چهارشنبه
- 9
- آبان
- 1397
- ساعت
- 21:36
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه