عاقبت آمدم پس از عمری
به مزارت نه بر مزار خودم
آمدم های های گریه کنم
به دلِ خون و داغدارِ خودم
چند وقتی ست بغضِ سنگینی
به گلویم نشسته،میبینی؟
کارِ خود را فراق با من کرد
کمرم را شکسته میبینی؟
شانه های ضعیفِ طفلانت
خواهرت را کشان کشان آورد
هرکه اینجا رسیده سوغاتی
سر و رویی پُر از نشان آورد
شرحِ این راه را یتیمانت
با زبانِ اشاره می گویند
با لبی زخم خورده،چاک و کبود
با تنی پاره پاره می گویند
شام با من چه کرده،میبینی؟
رویِ پیشانی ام پُر از چین است
بعد از این ضجه ای نمیشنوم
گوشم از تازیانه سنگین است
با اشاره رباب می گوید
هیچ داغی شبیه این غم نیست
بین گهواره نه ببین زینب
کودکم بین قبر خود هم نیست
از سرت بی خبر نبودم که
هر شبی دست این و آن دیدم
با کمی لخت خون عقیقت را
من به انگشت ساربان دیدم
بود بر گیسوانِ تو جایِ
پنجه ی چندتا زنا زاده
زود فهمیدم از محاسن تو
که سرت در تنور اُفتاده
کاش میشد که بوریا بودم
تا نگه دارمت همیشه تو را
کاش میشد که بوسه ای بزنم
باز حلقومِ ریش ریشِ تو را
اربعینی گذشته اما باز
نیزه هاشان هنوز در خاک است
لخته خون های خشک بر تیر است
تیغ های شکسته بر خاک است
یاد عصری که دیدمت اینجا
بعد غارت عجیب میخندند
حرف سوغات بود و با عجله
از تنت تکه تکه می کندند
پای من جان نداشت تا آیند
بی اثر بود هرچه کوشیدم
از سر شیب تند گودالت
تا کنارِ تنِ تو غلطیدم
سر عمامه و عبایت نه
بود دعوا برای پیرهنت
دست هایم برید وقتی که
تیغ ها را کشیدم از بدنت
- پنج شنبه
- 10
- آبان
- 1397
- ساعت
- 13:18
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه