من و این گریه ی خواهی نخواهی
سیاهی می رود چشمم سیاهی
برای دلخوشیم ، گرچه سخت است
بکش از سینه آهی گاه گاهی
وجودِ کودکانم آب رفته
خوشیم با همین سیلاب رفته
ندارم چاره ای جز اینکه گویم
کمی آرام مادر خواب رفته
گمانم بعد از این مهمان نداریم
عزیزانم گمانم نان نداریم
کنیزت گفت گُلها وقت بازیست
به او گفتند فضه جان نداریم
محال است از تو این نا مهربانی
اگرچه پوست روی استخوانی
دوباره سرفه کن یعنی که هستی
تکانی خور تکانی خور تکانی
شده غم همدمِ دیرینه ی تو
تَرَک اُفتاده بر آئینه ی تو
بلد بودند من را هم شکستند
شبیه زخمهای سینه ی تو
نفس می زد تو را می زد مغیره
و قنفذ را صدا می زد مغیره
از این اوضاعِ چادر خوب پیداست
که با پا بی هوا می زد مغیره
غمت از سینه زهرا ریخت بیرون
شبیهِ موجِ دریا ریخت بیرون
گره از رو سریَت باز کردم
کمی از لخته خونها ریخت بیرون
دلت خانم هوایِ سوختن داشت
و شورِ زینب و شور حسن داشت
فقط گفتی حسینم وا حسینا
نگفتی کاش محسن هم کفن داشت
- پنج شنبه
- 10
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:14
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه