در این دم آخر باچشم ازخون تر
باهرنفس میگم کجایی ای مادر
خسته شدم از بس طعنه شنیدم من
خدامیدونه روز خوش ندیدم من
جانم رسیده برلب ولیکن باشد اجل طبیبم
بیا ببین که درخانه ی خود بی یاور وغریبم
یادم نرفته که توکوچه چی دیدم
هر لحظه از وحشت به خود میلرزیدم
دیدم که اون نامرد دستشو بالا برد
سیلی زدو مادر با سر به دیوار خورد
صدای سیلی یه عمره خوابو گرفته از چشمانم
خدا میدونه به یاد کوچه شب تا سحر گریانم
*******
شائق
- پنج شنبه
- 17
- آبان
- 1397
- ساعت
- 0:27
- نوشته شده توسط
- میرکمال
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه