فردا صبح،امام در محراب خود به انتظار نشست.بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد.امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم.در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود.
خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.با دیدن امام،برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند.سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت:من از این انگور بهتر ندیده ام.
امام فرمود:
"چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد."
مأمون گفت:از این انگور میل کنید.
امام فرمود:"مرا معذور بدار."
مأمون گفت:هیچ چاره ای ندارید،مگر می خواهید ما را متهم کنید؟نه.حتماً بخورید.
سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.امام سه دانه خورد و بقیه اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسید:کجا می روید؟.
فرمود:"همان جا که مرا فرستادی."
سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:"در را ببند."سپس در بستر افتاد.
بحار الانوار،ج ۴۹،ص ۳۰۰
از عیون اخبار الرضا،ج ۲،ص۲۴۲
- پنج شنبه
- 17
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:9
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه