غمی میانِ دلِ خستهام شرر دارد
دلِ شکستهام اینگونه همسفر دارد
کبوتری که نشسته به رویِ ایوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد
خیالِ غربتِ او می کُشد مرا ، اما
دلم زِ غصهی زینب غمی دگر دارد :
زِ کاروانِ اسیران و خواهری تنها
که حلقهای زِ یتیمانِ در به در دارد
زِ مادری که سپر شد کبود شد خَم شد
زِ مادری که زِ غم دست بر کمر دارد
زِ مادری که کنارِ سرِ دو طفلانش
زِ کوچههای یهودی نشین گذر دارد
زِ دختری که یتیم است و در تمامیِ راه
به سمت نیزهی بابا فقط نظر دارد
اشاره کرد به لکنت به عمهاش میگفت
بگو به دختر شامی که این ، پدر دارد
زِ صوت ضربهی سنگین سنگها فهمید
لبان خشک پدر زخمهایِ تر دارد
سرِ پدر به زمین خورد و بینِ آن مردم
کسی نبود که سر را زِ خاک بردارد
- پنج شنبه
- 24
- آبان
- 1397
- ساعت
- 19:36
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه