چه کنم؟ نامه نوشتم که بیایی کوفه
کاش برگردی از این راه و نیایی کوفه
در شب عید خضابی بکنم مستحب است
بسته بر صورت من به چه حنایی کوفه!
بین یک کوچه باریک گرفتار شدم
کرده بر پا چو مدینه چه عزایی کوفه
وای اگر آیه قرآن وسط راه افتد
وای آن هم وسط راه چه جایی کوفه!
نگذارم که شود حج تو بی قربانی
بین بازار به پا کرده منایی کوفه
گر به جسم پدر تو نرسیده دستش
می کند با تن من عقده گشایی کوفه
موی آشفته من تحفه بازار شده
زده بر موی سرم دست گدایی کوفه
فکر زینب کن و تا دیر نگشته برگرد
آسمانش بدهد بوی جدایی کوفه
صف کشیدند همه تیر سه شعبه بخرند
بر کمان دار دهد قدر و بهایی کوفه
هر که قب قب بزند جایزه اش بیشتر است
حرمله کرده به پا زمزمه هایی کوفه
شرط بستند سر چشم علمدار حرم
صحبت ضرب عمود است به جایی کوفه
زیر چادر گره مقنعه را محکم کن
که ندارد به خدا شرم و حیایی کوفه
آخرین توصیه ام بر تو نه بر این شهر است
گر چه بر وعده تو نیست وفایی کوفه
میهمانان تو ناموس رسول الله اند
معجر دخترکی را نگشایی کوفه
شاعر:قاسم نعمتی
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 14:17
- نوشته شده توسط
- علی
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه