شهر در زیرِ قدم هاش پریشان شده بود
لاف آقایی و مردی زدن آسان شده بود
شهر لبریز سکوت است سکوتی مبهم
کوچه در کوچه دل آینه حیران شده بود
میهمان داری این قوم فقط با سنگ است
سنگ بارید سوی آینه، باران شده بود
شهرِ تنهاییِ مردان خدا این شهر است
شهر با آتش نمرود چراغان شده بود
مردم این جا همگی عاشق مهمان هستند...
گرم، بازار همه نیزه فروشان شده بود...!
شاعر:سید علی نقیب
- دوشنبه
- 6
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 15:30
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه