• جمعه 2 آذر 03

 سید پوریا هاشمی

سیدتی زینب س -(مقصود تا تویی سخن از خانه ها چرا؟)

646

مقصود تا تویی سخن از خانه ها چرا؟
ماندن میان مسجد و میخانه ها چرا؟
وقتی که ازشنیدن تو مست میشویم
منت کشیدن از لب پیمانه ها چرا؟
ما پای اسم شمع غریبانه سوختیم
پس حرف آتش و پر پروانه ها چرا؟
از دیشب است پشت درت جا گرفته ایم
روزی به آشنا بده!بیگانه ها چرا؟
ساقی دراین حسینیه آب حیات را
به عاقلان نداد!به دیوانه ها چرا!
یک روز فاش میشود این راز سربه مهر
که میرود کریم به ویرانه ها چرا؟
ما مست کوثریم به کوثر کشیده ایم
عبد برادریم به خواهر کشیده ایم
دست گدا همیشه شرافت میاورد
گاهی خجالت است که قیمت میاورد
رو میزنم اگرچه تو هربار رد کنی
آخر سماجت من اجابت میاورد
تا خالی از خودم شدم از عشق پر شدم
چون فقر پیش پای تو ثروت میاورد
این خاک چادر تو شفا ساز دردهاست
یک ذره اش کرامت تربت میاورد
گفتم حسین و چشم تو فورا مرا گرفت
حرفی که از دل است رفاقت میاورد
از بودن کنارشما فیض میبریم
همراهی نجیب نجابت میاورد
خواهر درست نیست بگویم تو مادری
اخت الحسین ام اخیهای محشری
شد حرف خاک پا سرمارا قبول کن
شد حرف سوختن پرمارا قبول کن
دریا که هست رود به دردی نمیخورد
یعنی که دیده ی تر مارا قبول کن
ظرفیتش کم است ولی تو زیاد کن
لطفی کن و دوساغر مارا قبول کن
به فضه میدهم قسمت دختر علی
امشب بیا و دختر ما را قبول کن
هرروز نذر مادر ما روضه شماست
بی بی تو نذر مادر مارا قبول کن
بد بگذران!شبی به گدایان سری بزن
این خانه محقر مارا قبول کن
صد شکر رزق و روزی ما روزی شماست
آب و غذای سفره ما لطف روضه هاست
حیدر شدی صدای تورا کوفه ها شنید
زهرا شدی و روی تورا کور هم ندید
احمد شدی و بار نبوت به روی دوش
یک خطبه ات هزار چو سلمان می آفرید
گفتند صبر کوه به پای تو سجده کرد
ایوب پیش صبر شما جامه می درید
دختر همیشه ارث ز باباش میبرد
از تو به اهل شهر فقط خیر میرسید
هرکس تورا شناخت فنای حسین شد
هرکس تورا شناخت دل از زندگی برید
معشوق بودن،عاشقی و عشق راخدا
یکجا خلاصه کرد و پس ازآن تورا کشید
خوب است بعد مدح برای تو سوختن
در روضه های کرببلای تو سوختن
وقتی که خیمه سوخته بین زبانه ها
دیگر درست میشود آسان بهانه ها
یک عمه میشود کس و کار یتیم ها
یک عمه می شود سپر نازدانه ها
طرز بیان هرسخنی فرق میکند
زخمی است هرکس از اثر تازیانه ها
از پای خار دیده ی پر آبله نگو
تا آن زمان که هست کبودی شانه ها
سرها به سنگ میخورد و تیر میکشد
باران سنگ میرسد از بام خانه ها
ویرانه میبرند بزرگان قوم را!
یک خانواده مانده و اشک شبانه ها
هرچند شب شدست ولی جای خواب نیست
بغض کسی چو بغض گلوی رباب نیست

  • سه شنبه
  • 18
  • دی
  • 1397
  • ساعت
  • 17:17
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران