هرساله داداش حسين برام
عيدي مياره
داداش حسنم چادر سياه
سرم ميذاره ٢
يادش بخير چه روزي بود
اون روز برا تولدم
مادر ميگفت بيا بشين
زينب رو زانوي خودم
مادر منو بغل ميكرد
آرامشي بود تو سينم
ميگفت ايشالا باشم و
عروسيتو من ببينم
اما چند روزه مادر منو
بغل نكرده
انگاري كه تو دل مادر
يه كوهِ درده٢
امسال چادر سياه من
چادر سياهِ مادره
سوختگي روي چادر
مالِ آتيشه رو دره
مادر بجاي عيدي بِم
داده يه چندايي كفن
همه ي ما كفن داريم
بجز داداش حسين من....
- سه شنبه
- 18
- دی
- 1397
- ساعت
- 18:39
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه