خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
غمگین و خاموش و خسته، با بالهاى شکسته
تا باغ خورشید پر زد، از این قفس مرغ جانت!
وقتى که رفتى همان روز، از دور آیا ندیدی؟
بغض غریب على را، در شیون کودکانت!
رفتى ولى آه بانو! عمرىست از چشمهامان
گلهاى خون مىشکوفد، با یاد هجده خزانت!
جز عشق و خوبى چه کردى؟ جز رنج و حسرت چه دیدى؟
نامهربانان چه کردند با آن دل مهربانت!
فردا که برخیزى از خاک! امضاى مظلومى توست!
مُهر کبودى که ماندهست، بر شانه و بازوانت!
- سه شنبه
- 2
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 21:34
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
فاطمه سالاروند
ارسال دیدگاه