کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش
کوه میرفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه میرفت و بر زمین میماند
یک دماوند ماتم و اندوه
وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود
کوه با آفتاب نیمه شبش
سینۀ خاک را چراغان کرد
دور از آن چشمهای نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد
ماه از کوه چهره میدزدید
تاب آن دشتِ گریهپوش نداشت
کوه سنگین و خسته برمیگشت
آفتابی به روی دوش نداشت
کوه میرفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم میشد
کوه میرفت و خانۀ خورشید
در مِهی از غبار گم میشد...
- چهارشنبه
- 3
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 11:42
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سعید بیابانکی
ارسال دیدگاه