آب از سوز جگر دارد خجالت ميكشد
آب گفتم يك نفر دارد خجالت ميكشد
روزها گرما و شب سرما اذيت ميكند
شمس جاي خود قمر دارد خجالت ميكشد
حضرت سقا درآن قحطي آب و تشنگي
از سرشب تا سحر دارد خجالت ميكشد
مادري بي شير با چشماني از اين غصه تر
از لب خشك پسر دارد خجالت ميكشد
اين وسط باباي او از مادر بي شير هم
مطمئنأ بيشتر دارد خجالت ميكشد
بي هوا زد حرمله،اما ازاين دل سنگي اش
از گلو تير سه سر دارد خجالت ميكشد
ميرود پشت حرم چون پيش چشم مادرش
از بيان اين خبر دارد خجالت ميكشد
گفتم از آن روضه اي كه تسليت گفته خدا
چشم خشك از چشم تر دارد خجالت ميكشد
- پنج شنبه
- 4
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 20:53
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه