چشم برداشت پدر از پسرش با سختي
بدرقه كرد علي را پدرش با سختي
هي زد و رفت به ميدان همه هستي حسين
دور شد شبه نبي از نظرش با سختي
لشگري دور علي اكبر او حلقه زدند
ديد از دور غروب قمرش با سختي
كوچه اي باز شد و برد عقاب اكبر را
شد جدا از بدنش بال و پرش با سختي
مثل بازي به سوي اكبر خود رفت حسين
داد ميزد ولدي از جگرش با سختي
نتوانست تن اكبر خود جمع كند
گر چه مي ديد كمي چشم ترش با سختي
هدف اش بود به خيمه ببرد اكبر را
دست را برد به زير كمرش با سختي
خواست قدري دلش آرام بگيرد ارباب
پس نهاده سر خود را به سرش با سختي
چاره اي نيست به جز اينكه عبا پهن كند
چشم برداشت پدر از پسرش با سختي
- پنج شنبه
- 4
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 21:47
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه