آسمونا اين روزا تار ميبينم،ميخورم زمين تا راه ميرم كمي
خود به خود نقش زمين ميشم بابا،تا ميام بردارم از جا قدمي
دست به ديوار ميگيرم ولي بازم،سختمه چند تا قدم كه راه ميرم
بسكه پهلوم باباجون تير مي كشه،زير لب ميگم كه پس كي مي ميرم
ديگه از عمه خجالت ميكشم،هي كتك ميخوره اون بجاي من
خدا خيرش بده عمه زينب و،خيلي زحمت كشيده براي من
كاريه كه شده فكرشم نكن،فداي سرت اگه منا زدن
دوباره به هم رسيديم عاقبت،باز بهم بگو بابا دخترمن
بگو تا همه بفهمند كه اومد،از سفر تموم هستيم پدرم
ديگه هيچ جائي نميذارم بري،خواستي هم بري منا هم ببرم
- شنبه
- 6
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 13:4
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه