دست بر زلف نزن شانه به هم مي ريزد
رخ نكن باز كه پروانه به هم مي ريزد
شانه خالي نكن از حرف زدن با عاشق
عاشقت پشت در خانه به هم مي ريزد
ازدحامي ست در ميكده ات از سرشب
در نبنديد كه ميخانه به هم مي ريزد
ترسم اين است به من مي نرسد آخر كار
ترسم اين است كه پيمانه به هم مي ريزد
عشق با عقل كنار آمدنش ممكن نيست
حرف عشق آمد و ديوانه به هم مي ريزد
هم به هم ريخته ي عشق تو در هر جمع ام
هم مرا عشق جداگانه به هم مي ريزد
دور هم جمع شديم از تو بگوئيم همه
بي تو اين محفل رندانه به هم مي ريزد
- سه شنبه
- 9
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 15:52
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه