اين روزها كارم به جاي خانه داري
بغض است و داغ و اشك و آه و بيقراري
دستم كه ديگر كلأ افتاده ست از كار
بايد كنم كم كم دگر فكر مزاري
من دوست دارم مادر اين خانه باشم
اما شده اين زخم پهلو سخت كاري
پرسيد ديشب دخترم با گريه از من
آيا براي زندگي ميلي نداري
او را نشاندم بار ديگر روي زانو
دادم به زينب دخترم اميدواري
مرگ از خدا كردم طلب در گريه هايم
با آنكه بي من مرتضي را نيست ياري
لبخند آمد روي لب هايم دوباره
ديدم همينكه ساخته اسما عماري
همسايه ام ديشب دعا بر مرگ من كرد
من كه هميشه كرده ام همسايه داري
- سه شنبه
- 9
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 19:40
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه