حالا كه خريدار شدم بار غمت را
بگذار به چشمان تر من قدمت را
گفتن چه نياز است عطا و كرمت را
از بعد عمو دست گرفتم علمت را
در ياري تو دست من از كار نيفتاد
يعني علم از دست علمدار نيفتاد
از ناقه زمين خوردم و برخواستم از جا
هر طور كه بوده ست نيفتاده ام از پا
از هيچ كسي ترس ندارم به دل اصلا
چون ذكر مدامم شده يا حضرت زهرا
سر تا قدمم حضرت زهراست به عينه
در من همه ي فاطمه پيداست به عينه
گيرم كه به ظاهر بنويسند اسيرم
پيداست كه من دختر خوش نام اميرم
بايد بنويسند كه ذلت نپذيرم
من آمده ام در ره دلدار بميرم
من در سر شوريده ي خود شور تو دارم
در چهره ي زهرائي خود نور تو دارم
با آنكه زمان است به مهماني من كم
نگذاشته اين ديده ي باراني من كم
يك لحظه نشد آينه گرداني من كم
يك نخ نشد از معجر نوراني من كم
آسوده دلت باد در اين مورد حساس
از روي سرم كم نشده سايه ي عباس
كم روي سرم وحشي و جلاد نيفتاد
يك ثانيه كوه از وزش باد نيفتاد
لرزه به دل دخترت از داد نيفتاد
از پا به هواخواهي ات افتاد،نيفتاد
آخر نوه ي آن يل خيبر شكنم من
من كودكي فاطمه ام،شير زنم من
بار غم تو يك تنه بر شانه كشيدم
از مردم هر شهر فقط طعنه شنيدم
پايم شده از خار پر از بسكه دويدم
با اين همه چون خار به چشمان يزيدم
در شام برايت سند محكم عشقم
تا روز ابد قبله گه عالم عشقم
- چهارشنبه
- 10
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 20:32
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه