مانندِشمعي تا سحر بيمار مي سوخت
از دردِ سـر با پيكري تب دار مي سوخت
وقتي نفس از سينه اش مي رفت بيرون
يك شهر از آن انفاس آتـشْ بار مي سوخت
در سوخت و خاموش شد امّا نَود روز
بر حالت دستش دلِ ديوار مي سوخت
خون از دوچشم كاشفِ اَسرار مي ريخت
وقتي كه آن ديباچه ي اَسرار مي سوخت
"ريحانه در آتش" نمي گويم چه ها شـد
وقتي كه در آتش تنِ مسمار مي سوخت
با دست بسته باغبان از بـاغ مي رفت
وقتي كه غنچه با گُل و گُـلزار مي سوخت
حَكقِّ ذَوِي القُربا به نحوي شد اَدا كـه
در عرش قلبِ احمد مُختار مي سوخت
آبي كه مِهـرش بود مي داند چه شد كه
هنگامِ غُـسلش،حيـدرِ كَرّار مي سوخت !!!
اين سوختن ها بعدها شكلش عوض شد
در كربلا لب تشنه اي بي يار مي سوخت
با ازدحـام نـيـزه ها نـاچـار مي ساخت
با تـيرهاي آتشـين ، ناچـار مي سوخت
ميراث دارِ چـادرِ مـادر بُـزرگ است
دامان آن طفلي كه بين نار مي سوخت
زينب ، به يـادِ مـادر و آن كوچه ي تنگ
وقتِ عـبور از كوچه و بازار مي سوخت
- دوشنبه
- 15
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 17:53
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد قاسمی
ارسال دیدگاه