خدا حافظ ای، دردها رنج ها
خداحافظ ای، شهر نامردها
خداحافظ ای، ماجرای فدک
خداحافظ ای، کوچه،سیلی،کتک
خداحافظ ای،جان افروخته
خداحافظ ای،سینه ی سوخته
* ان شاءالله هیچوقت کس و کارِت مریض نشه...اونم از نوع مریضی سخت...هر روز میره اونی که مریض داری میکنه میگه الحمدلله امروز رنگ و روش بهتر شد...یا وقتی میره میگه امروز حالش زیاد مساعد نبود...بچه ها هر روز بیدار میشدن ببینن حال مادر چطوره...میدیدن مادر صورتش زرد تر،لاغر تر شده... اما فردایِ روز کسی که از دنیا میره...میگه روز آخری حالش خوب بودا... بچه ها بلند شدن ببینن حال مادر چطوره دیدن مادر تو بستر نیست...زودی همدیگرو بیدار کردن حسین جان حسن جان...اومدن تو صحن حیاط دیدن مادر نشسته داره آب و جارو میکه...،حسین جان مژده بده مادر امروز از بستر بلند شده...خودم دیدم دیگه دست به دیوار نمیگیره...ولی نمیدونم چرا هر جارویی که میزنه هی آه میکشه... خیلی خوشحال شدن بچه ها...یه نگاه کرد فرمود: فضه بیا من این چند وقته خیلی اذیتت کردم...خانوم من کنیز شمام الحمدلله حالت بهترِ...فرمود بله...اما یه کاری برا من بکن...
فضه زحمت برات دارم...خانوم جان امر بفرمایید...میشه تنور و روشن کنی...میخوام خودم امروز نون درست کنم...خانوم جان اجازه بده ما انجام میدیم...فرمود نه چند وقته بچه هام دست پخت منو نخوردن...من امروز از دنیا میرم...میخوام بچه هام گرسنه نمونن...اگه بدونن مادر غذا درست کرده حتما میخورن...ببرمت پیش صاحبمون...مادر جان نون درست کردی بچه هات گرسنه نمونن...میگن بچه بادومه...ما ایرانیا میگیم بچه بادومه اما نوه مغز بادومه...همه مادر بزرگا عاشق نوه هاشونن...مادر جان کجا بودی نوه کوچولوت رقیه خانوم هی میگفت: بابا دلم درد میکنه... *
ز خانه ها همه بوی طعام می آمد
ولی به جان تو بابا گرسنه خوابیدم
- چهارشنبه
- 17
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 20:22
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه