• دوشنبه 3 دی 03


قسمت سوم توسل و روضه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به نفسِ سیدمجیدبنی فاطمه -(نون و درست کرد...گفت زینب مادر بیا...بعد از نود و پنج روز...)

2406

نون و درست کرد...گفت زینب مادر بیا...بعد از نود و پنج روز...خودش شونه دست گرفت.. همچین که شونه رو گرفت هی موهای زینب رو شونه میزد...گره های تارای موهاشو باز میکرد...هی میگفت مادر ان شاءالله هیچ وقت این موهات پریشون نشه...حتی تو گودال...
شب جمعه اگه ان شاءالله هرکی کربلا بود عوض همه ما، روضه ی ارباب بخونه...شروع کرد دوتا پسرا رو صدا زد گفت میخوام حمامتون کنم...خودش شستشوشون کرد...گره ی لباس حسن رو باز کرد شروع کرد لبای حسن رو بوسیدن...ای شاهد کوچه تا زنده ام به بابات حرفی نزن...من خوبم تو خوبی مادر...هی این لبا رو میبوسید...مثل اینکه میدید این لبا  داره در اثر زهر سبز میشه... حمامش کرد...حالا نوبت کیه...نوبت نمک خونه ی فاطمه است...صدا زد حسین بیا...سرتو بالا بیار مادر...پسر محجوب فاطمه...همچین که لباسشو درآورد دیدن بدنشو میبوسه...دست رو موهاش میکشه...ان شاءالله هیچ وقت این موها گره تو دست کسی نخوره...هی این سینه رو میبوسید...ایشاالله هیچ وقت سینت سنگینی نکنه...ایشاالله هیچ وقت نیزه به پهلوت نخوره...بچه ها رو که آماده کرد...رفت تو حجره روبه قبله دراز کشید...خودش روپوش سفید رو صورتش کشید،‌فرمود: تا چند لحظه دیگه اسما منو صدا کن...اگر دیدی جواب نمیدم زود برو علی رو خبر کن...اسماء میگه:هرچی گوش دادم دیدم زیر لب داره شکوه میکنه: بابا یا رسول الله...کجایی ببینی با دخترت چه کردن این امت...بابا جان علی رو تنها گذاشتم...میگفت چند لحظه ای گذشت دیدم صدا نمیاد‌صدا زدم یا فاطمه... یا بنت محمدٍ المصطفی...یا زوجة ولی الله...یا ام الحسن و الحسین...دید جواب نمیده به سر و صورتش زد...اومد بره مسجد علی رو خبر کنه...یه وقت دید دوتا آقازاده ها وارد شدن...همچین که این دوتا آقازاده ها اومدن صدا زدن: اسما مادرمون کجاست...گفتم اینا بچن اذیت میشن...گفتم بچه ها بیاید برید غذاتون رو بخورید...یه وقت دیدم امام مجتبی فرمود تاحالا کی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم...منم دلو زدم به دریا...گفتم بچه ها از این به بعد باید بی مادر غذا بخورید... بچه ها خودشون رو انداختن رو بدن مادر...تموم شد دیگه...یکی میگه مادر من حسنم یکی میگه مادر من حسینم...گفتم آقازاده ها زود برید باباتون رو خبر کنید...جرات میخواد از اینجا به بعد روضه خوندن...یا امام زمان این جرات رو به من بده...اقازاده ها زدن بیرون...صدا ناله هاشون بلند شد...علی خیبر شکنِ، علی که یه تنه جلو این همه دشمن می ایسته...تو رکوع نماز بود...یه وقت شنید بچه ها میگن بابا بیا دیگه بی مادر شدیم...دیدن علی با صورت رو زمین افتاد...مدینه رفته ها میدونن...از مسجد النبی تا بیت الفاطمه هیچ راهی نیست...هی آقا میخورد زمین بلند میشد میگفت: زهرا...رسوند خودش رو بالا سر خانومش، صدا زد زهرا جان دید جواب نمیده...هی صدا میزد: خانوم جان! دختر پیغمبر! دید جواب نمیده...آه،یه وقت ناله زد صدا زد :زهرا من علیِ غریبم...میگه دیدن آروم آروم چشماش باز شد...دست لرزونش رو بالا آورد...اشکای چشای علی رو پاک کرد...یه نگاه کرد گفت علی زهرا رو حلال کن...تو کوچه خواستم حمایتت کنم اما این مغیره نذاشت...*

  • چهارشنبه
  • 17
  • بهمن
  • 1397
  • ساعت
  • 20:27
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید


حجم فایل 2.22 MB
تعداد بازپخش 111
تاریخ بارگذاری چهارشنبه 17 بهمن 1397 13:28

ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران