گاهی تکان میداد سر را پیکرش را نه
این روزهای آخری حتی سرش را نه
پلکش جوابِ السلامِ همسرش را داد
اما جوابِ التماسِ دخترش را نه
بر چشمِ خیسِ زینبش با رویِ بستهاش
وا میکند چشمانِ خود را معجرش را نه
این شانه سنگین است وقتی بازویش خُرد است
زینب ببین بازوی او را بسترش را نه
خون سرفههایش بسترش را غرق خون کرده است
چاره کند تب را اگر ، دردِ سرش را نه...
تنها علی را خوب میبیند در این خانه
با چشمهای زخمیاش دوروبرش را نه
هر روز زینب در حیاط خانه میآید
در را تماشا میکند میخِ درش را نه
فهمید دشمن با هجومش هم محال است او
خالی کند در بینِ آتش سنگرش را نه
پس آنقدر زد روی در تا که زِ جایش کَند
هُل داد درد را نشنود وا حیدرش را نه
نه تنها خودش رد شد جماعت هم که رد شد آه
مادر صدا زد : فضه اما شوهرش را نه
بارش زمین اُفتاد دیگر او نمیبیند
از بچههای کوچکش کوچکترش را نه
بردند بابا را یتیمانش دویدند و
در را جدا کردند از او میخ ترش را نه
در کربلا میگفت مادر بین گودالش
او را زدید اُفتاد اما خواهرش را نه
بیرون کشید از زیر شالش خنجر خود را
خانم صدا میزد حرامی حنجرش را نه
بر روی نیزه میزنی جان مرا اما
در پیش چشمان ربابم اصغرش را نه
- پنج شنبه
- 18
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 20:48
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه