نیمه شب بود و لبی خاموش داشت
باغبان تابوت گل بردوش داشت
گاه خوناب دل از دیده فشاند
گاه می رفت وگهی از پای ماند
گه شرر برعالم لاهوت زد
گاه سربر چوبه ی تابوت زد
زیر لب می کرد این سان زمزمه
ای تمام هستی من فاطمه
ای که نیلی شد زسیلی روی تو
شد دلم بشکسته چون پهلوی تو
کی گمانم بود درشامی خموش
چوبه ی تابوت توگیرم به دوش
با دلی از داغ زهرا چاک چاک
بُرد او را تا به منزلگاه خاک
کرد قدری کعبه ی دل راطواف
یادش آمد ازشبانگاه زفاف
آن شبی که مصطفی باقلب شاد
دست زهرا رابه دست او نهاد
گفت برحیدر امانتدار باش
اوتورا یار وتو اورا یار باش
ناگهان اشکش امانش رابرید
پای خود رابی توان وتاب دید
آسمان دیده را پُرآه کرد
روی برقبر رسول الله کرد
گفت برختم رسولان مبین
لحظه ای احوال حیدر راببین
ازغم زهرای تو آکنده ام
از امانتداریم شرمنده ام
بازوی این گل کبود وخسته است
شاخه ای ازپهلویش بشکسته است
گرگل یاست شده این سان کبود
دست من را امر صبرت بسته بود
ریسمان برگردنم انداختند
قدرما را لحظه ای نشناختند
فاتح خیبر ندارد طاقتی
در وجود من نمانده قوتی
رفت از دست علی خیر کثیر
این امانت را ز دستانم بگیر
خود بپرس ازاو چه آمد برسرش
وز چه رو گلچین نموده پرپرش
اشک ره بردیده ی حیدر گرفت
یاس خود را دست پیغمبر گرفت
کم کم اشک چشم او خوناب شد
نیمه شب شمع وجودش آب شد
ریخت بریاس کبود خود چوخاک
زدصدا یافاطمه روحی فداک
بی تو دنیا برعلی شد چون قفس
کاش بیرون آید این جان بانفس
شد زداغ تو دل من چاک چاک
کاش من جای توبودم زیر خاک
رفتی از کف یارهجده ساله ام
بعد تو من غرق اشک وناله ام
گرید ازداغت حسن با زینبین
رفتی ومن ماندم اشک حسین
بعد تو کارم به غیراز آه نیست
محرم رازم به غیر از چاه نیست
تاحدیث غم کنار قبر خواند
پس دورکعت اونماز صبرخواند
گفت بایزدان که صبرم کم شده
پشتم ازبار مصیبت خم شده
ای خدا آگه ز حال من تویی
مرهم بشکسته بال من تویی
چون توییدراین بلایا یاورم
راضیم ازآن چه آمد برسرم
ای «وفایی»با غم وبا زمزمه
رفت سوی خانه ی بی فاطمه
- جمعه
- 19
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 18:40
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
استاد سید هاشم وفایی
ارسال دیدگاه