راز كوچه ها رو
به على نگفتى
نبينم كه دارى
از نفس مى افتى
پشت و پناه من
كجا دارى مى رى
براى نموندن
بهونه مى گيرى
مى شكنى قلبم رو
فاطمه اين روزا
راز تو نگفتى
آخر به من زهرا
نمى خواى بگى اى
بانوى رشيده
چرا ، با سن كم
قامتت خميده
بشكنه دستى كه
زد به روى بازوت
مسمار در خورده
چرا روى پهلوت
ميون اين خونه
روضه بپا كردى
از وقتى جلو من
كفن سوا كردى
با اين كه اين روزا
سرت رو مى بندى
تا منو مى بينى
زوركى مى خندى
- جمعه
- 19
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 19:17
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
اصغر چرمی
ارسال دیدگاه