خدانگهدار ،ای مهربونم
ای هم زبونم، چراغ خونم
خدانگهدار، بانوی خستم
از پا نشستی، از پا نشستم
یادم نمیره، اون کوچه و در
دیوار و مسمار، آتیش و هیزم
یادم نمیره، تو گریه کردی
من گریه کردم، میون مردم
یادم نمیره، من که یه روزی
با این دو دستم، خیبر شکستم
یادم نمیره، همسایه هامون
زُل میزدن به، طناب دستم
گفتن علی، نظر شدی ،خندیدن
یکم شکسته تر شدی ،خندیدن
رد شدن از کنار من، میگفتن
سلامتی پدر شدی،خندیدن
خدانگهدار، ای یار جونی
هنوز برا من، تو پهلوونی
سرت رو پایین، چرا گرفتی
نبینم اینجور، عزا گرفتی
عیبی نداره بیا، خیال کن
اصلا ندارم، هیچ زخم و دردی
عیبی نداره، اشکاتو پاک کن
زینب نبینه، که گریه کردی
عیبی نداره، فدا سرتو
اگه سرم خورد، گوشه ی دیوار
عیبی نداره، دیگه گذشته
هر وقت که خواستی، این میخ و بردار
ببین حسن ،رو زانوهام خوابیده
دیده تو گریه میکنی ترسیده
مادر براش بمیره، خواب دید انگار
پریده از خواب و، تنش لرزیده
از کوچه گفتن دردسر داره
کی از حال حسن خبر داره
شبا با گریه زیر لب میگفت
مادر دلش خوش بود پسر داره
از کوچه ی ما برو برو
دیگه نبینم تورو برو
علي مانده است رد خون كوچه،چشم ما روشن
و اين حيدر شكستن را خودت بانو تصور كن
تصور كن علي را در ميان بغض اين خانه
سكوتِ ميخ و آهن را خودت بانو تصور كن
كنارم باش تا آخر ،فلاني داشت مي خنديد
غرور تلخ دشمن را خودت بانو تصور كن
*از امشب برات بگم،غسل كه تمام شد،كفن كردن كه تمام شد،اميرالمؤمين يه نگاهي انداخت ديد كسي نيست كمكش كنه،گرچه امام صادق فرمودند:اينقدر بدن مادر ما فاطمه نحيف و لاغر شده بود،بعضي ها ميگن:اميرالمؤمنين يك تنه تابوت رو بلند كرد.اما اين نكته اي رو كه ميخواهم بگم علامه حسن زاده ي آملي نقل مي كنند،ميگه:اميرالمؤمنين صدا زد: حسن جان! برو سلمان رو خبر كن بياد كمك من باشه. سلمان ميگه:تو خونه نشستم ديدم در خونه رو ميزنند تا در رو باز كردم ديدم امام حسن سر به ديوار گذاشته،سلمان بلند شو بيا مي خواهيم مادر رو ببريم. اومدم تو خونه ي علي ديدم چه اوضاعي است،زينبين يه طرف،حسن و حسين يه طرف،يه طرف هم اميرالمؤمنين سرتاپا خونيِ و سر تا پا خاكي...تا چشمش تو چشم سلمان افتاد هميديگر رو بغل كردن،سلمان ديدي چه خاكي به سرم شد،ديدي فاطمه ام رو ازم گرفتن...همه بگيد:يازهرا...*
- جمعه
- 19
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 21:59
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه