بیا ای ساقی آتش پرستم
که من از جام عرفان تو مستم
بیا ای ساقی خُمخانۀ عشق
خرابم کن ز یک پیمانۀ عشق
بیا ای ساقی نیکو شمایل
که دل وصل رُخت را هست مایل
بیا ای ساقی بالا بلندم
بده از نیشخندت نوشخندم
بیا ساقی مرا بیخود ز خود کن
سرانجامم هر آنچه بر تو شد کن
مرا مستی نیارد بادۀ نوش
کنم گر چشم مستت را فراموش
بیا ای ساقی مشکین کمندم
بسوزان ز آتش می بند بندم
ز چشمت وام ده بر عاشقانت
شکارم کن ز ابروی کمانت
مرا مُستغرق بحر فنا کن
لبم را با لب خود آشنا کن
بده آن می که همتایش نباشد
به جز دست تو مأوایش نباشد
بده آن می که رنگ غم فزاید
هزاران رخنه در کارم نماید
میم ده ساقیا بیرون ز غایت
به عشق شیرحق شاه ولایت
علی آن یکه تاز عرصۀ عشق
شه وارسته مست جرعۀ عشق
علی آن صفدر میدان هیجا
مِهین صِهر نَبی و زوج زهرا
علی آن مظهر مردی و تمکین
وصّی و بن عم ختم النبین
علی جرثومۀ تقوی و طاعت
نخستین گوهر پاک امامت
علی مرآت ذات کبربایی
علی عین و ید و روح الهی
علی مرد آفرین مُلک هستی
قوام عالم بالا و پستی
علی بحر کرم کان فصاحت
هژبر بیشۀ دین در شجاعت
نخوانندم اگر غالی و کافر
خدا خوانم نه پنهانش به ظاهر
توگرخواهی دراین دعوی دلیلم
بیا بشنو سخنهای جمیلم
که قادر بود غیر از ذات مطلق
ز عَنتر سَر کند ، عَمرُو کند شَق
به طفلی بَر دَرد در مَهد اَژدر
به روی دست گیرد در ز خیبر
بکف گیرد همی تیغ دو سر را
ز دشمن شق کند رأس وکمر را
نبودی گر وجود بی مثالش
خدا را کی جهان بوده خیالش
نَبی را بود خود یار و مددکار
بشب درخانه روز هنگام پیکار
نبودی گر طفیل ذات پاکش
جَری میگشت دشمن در هلاکش
بود این بس به نزد ما مَقامش
که زد حق قرعۀ شاهی بنامش
در آن صحرا پیمبر بود در راه
به گِردش خیل یاران دل آگاه
که ناگه جبرئیل از مصدر حق
ندا در داد کای پیغمبر حق
علی را برگزین بر جانشینی
مبادا لحظه ای از پا نشینی
محمّد امتثال امر حق کرد
به خوبی یاد عهد ماسبق کرد
گرفته جای بر روی بلندی
سخنور شد به وجه دلپسندی
مَقام و رتبه و شأنش بیفزود
سپس با همرهان اینگونه فرمود
چنین فرمود دانا حی سرمد
علی باشد ز بعد من سرآمد
که هرکس را منم مولا و سرور
ز بعد من علی اوراست رهبر
منم در مُلک امکان شهر دانش
علی باشد دَرِ آن شهر دانش
من از صهبای عشقش در نشاطم
از این رو هادی اهل صراطم
منم مِهر و علی ماه تمام است
جهان شیعه را اوّل امام است
منم جانان و او باشد مرا جان
کجا بی جان تواند زیست جانان ؟
تو خواهی«رونقی» گر وصل جانان
زخود بگذر فدا کن در رهش جان
- یکشنبه
- 21
- بهمن
- 1397
- ساعت
- 19:4
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج محمد رونقی مازندرانی
ارسال دیدگاه