شایسته بودی با امیرالمومنین باشی
زیرا لیاقت داشتی ، مرد آفرین باشی
وقتی علی فرقی ندارد با رسول الله
مثلِ خدیجه بی شک اُم المومنین باشی
در تو علی دیدست ظرفیت به حدی که
قبل از پسر آوردنت اُم البنین باشی
با ساکنان عرش داری اُنس جوری که
اصلاً نمی آید به تو اهلِ زمین باشی
قصد کنیزی داشتی در خانۀ زهرا
تا چند سالی دخترش را هم نشین باشی
*ماها که دم از ابالفضل میزنیم ، باید برا مادرش کم نزاریم .. حتماً امشب اومده دم در ایستاده به عزادارای مادرش خوش آمد بگه ...
دارن اُم البنین رو میارن خونۀ علی .. این تازه عروس گفت وارد نمیشم" چرا ..؟ گفت برید بگید حسن بیاد .. حسین بیاد .. زینب بیاد .. کلثوم بیاد .. (اونایی که خوب این خانم رو نمیشناختن گفتن چه عروس پر توقعیِ ) دارن میان فرزندانِ فاطمه .. فکر میکنی چه کرد ؟؟ خودشو رو قدم هایِ زینب انداخت .. گفت فکر نکنید من اومدم جایِ مادرتونو بگیرم .. من اومدم چند سال کنیزِ بچه هایِ فاطمه باشم ... قربون اَدبت برم مادر ....*
«زبان حال»
قافله دلِ شب داره راه می افته .. یه طرف لیلا داره با علی اکبر وداع می کنه .. یه طرف حسین و زینب وداع میکنه .. دیدن اُم البنین دستاشو دورِ گردنِ عباس انداخته .. پسرم یه وصیت دارم ، با حسین میری با حسین بر می گردی .. اگر حسین برنگشت ، پسرم بر نمی گردی ... خوش به حاله اونایی که جلو جلو میرن تو روضه ... عباسم ، نکنه یه وقت بهش بگی داداش .. فقط میگی سیدی و مولایی .. یه وقت دیدن زود دستاشو انداخت گفت برو .. مادر چی شد ؟ گفت دیدم حسین یه لحظه چشمش به من و تو افتاد .. آخه حسین مادر نداره ...
آی قربونت برم ابالفضل ... ای حسین ...
اگه بدونی این مادر چه جوری گریه می کرد ساکت نمیشِستی ...میومد چهاتا صورتِ قبر درست می کرد «وَيْلِي عَلَى شِبْلِي أَمَالَ بِرَأْسِهِ ضَرْبُ الْعَمَدِ» .... انقده بلند بلند گریه می کرد .. می گفت عباسم دستایِ بلندی داشت .. عباسم قدِ رشیدی داشت .. من که نبودم .. اما زینب میگه .. اول دستاشو قطع کردن ...
سر پیری ، چه بی عصا شده است
کس و کاری دگر ندارد که
پسرانش مراقبش بودن
دیگر اما ... پسر ندارد که
جز حلالیت از سکینه ، به سر
فکر و ذکری ، دگر ندارد که
*اینم که میگم زبانِ حاله ، آخه از ادب اُم البنین دور نیست که اینجور باشه .. هی میگفت سکینه عموتُ حلال کن .. (دیگه به کی میگفت؟ میدونی؟ ) ربابُ میدید آب میشد از خجالت .. خانم اگه پسرم آب می آورد ..بچه ت آب می خورد جون میگرفت .. دیگه لازم نبود حسین رو دست بگیرتش ...
گریه می کرد و زیرِ لب می گفت
شیر خواره ، خطر ندارد که ...
حرمله حنجرِ علی اصغر
تابِ تیرِ سپر ندارد که ...
آی غریبِ کربلا حسین ...
«أَلسَّلامُ عَلَى الْمَقْطُوعِ الْوَتینِ» ... سلام بر اون آقایی که شاهرگشُ زدن ...
حسین ... آه .. آه .. آه ...
بزار روضه بگم بلند بلند گریه کنی ...انقده طولش دادن گودال ... به خدا زینب هزار بار مرد و زنده شد .. سکینه می گفت عمه .. چرا کارِ بابامو زود تموم نمی کنن ... یه ضربه میزدن عقب میومدن ... بیخود نیست زین العابدین علیه السلام فرمود بابامُ با قتلِ صبر کشتن .. آی غریبِ کربلا حسین ....
دو نفر تو کربلا ارباً اربا شدن .. یکی علی اکبرِ .. یکی هم خودِ امام حسینِ ...
خدا برا هیچ خواهری نیاره ... هی به بدن خیره خیره نگاه میکرد ... «عمّتي هذا نعش مَن؟» اینو سکینه خانم گفتا .. اما زینبم گفت «أ انت اخی؟ أ أنت ابن والدتی»؟... آیا تو برادرِ منی ؟ ...
حسین ....
نبریدم پسرِ مادرم اینجا مانده
پنج تن یک تنه بر دامنِ صحرا مانده
کاش میشد که لباسی برسانم به تنش
آبروی همه عریان رویِ صحرا مانده ...
باز چشمش به که افتاد که غش کرد رباب
باز هم آمده این حرملۀ وامانده ...
- پنج شنبه
- 2
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 10:49
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه