سروشی دوش گفت از سرّ وحدت
به گوش هوش جانم صد حکایت
گشود از راز هستی پرده هایی
که برد از دل توان و تاب و طاقت
سخنها گفت و دُر سفت از امامت
خصوص از شاه اقلیم ولایت
از آن سر مست جام لایزالی
از آن سودائی حسن حقیقت
علی ز آن ماه عالم تاب عرفان
علی آن مهر رخشان سماحت
علی آن چشمه سار آب حیوان
علی آن پیر عرفان و دلالت
علی آن هادی راه عدالت
علی آن منبع جود و کرامت
علی آن گوهر دریای هستی
علی آن شهریار ملک عزّت
علی آن روح والای شریعت
علی آن مشعل راه طریقت
جمال الّله، لسان الّله، یدالّله
امین الله و مصباح هدایت
از آن اوصاف حسن کبریایی
چوسر مستان فرو ماندم به حیرت
رسید آنگه به گوش جان ندائی
بگو ای سالک جویای وحدت
هوالحیّ و هو الحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
مرا بودی به دل ذکر هوالهو
حقیقت او، ازل او، لم یزل او
چنان در او فنا بودم ز وحدت
که بین ما نمی گنجید یک مو
به او حیران همه شب تا سحرگاه
همه رطب اللّسان با ذکر یاهو
به هر جایی نظر ميکردم از دل
تجلّی مينمودی جلوۀ او
به حسن عارض دلدار خوبان
به بالای بلند و چین گیسو
به آن چشمان مست گلعذاران
که ميبردی گرو از چشم آهو
به چشمان بصیرت بین که هر دم
جمال یار دیدندی به هر سو
به اخلاق تعبّد پیشه رندی
که بردی سجده بر محراب ابرو
به جام باده و پیر خرابات
به شمع و شاهد و ساقی خوش رو
به باغ و زاغ و گلگشت مصفّا
به رنگ ارغوان و یاس و شب بو
به آن آواز قمری در بهاران
به آن آوای شور انگیز کوکو
چه در کثرت چه در وحدت ندیدم
به جز ذکر هوالحیّ و هوالهو
تو هم ای عاشق شوریده بر گوی
چه در دیر و چه در مسجد،به هر کو
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
به حال جذبه دیدم در سحرگاه
که از مستی خرابم خواه ، نا خواه
به خود باز آمدم رفتم به مسجد
بدیدم بندگانی سر به درگاه
چنان سرگرم ذکرند و مناجات
که نشناسد کسی درویش از شاه
گهی مستند و گه در جذبه و حال
گهی در حیرت آن رندان آگاه
گهی اندر قیام و گه قعودند
گهی گریان ز سوز درد جان کاه
فروغ و نور و اخلاص و کرامت
عیان از چهره های همچنان ماه
پریشان خاطرند از دوری یار
به حال توبه با استغفرالله
به پیش بندگان بودی امامی
که بسته چشم جان از ماسوی الله
مریدان صف به صف اندر قفایش
رها از قید و بند منصب و جاه
در آن وحدت سرای زهد و تقوا
بدیدم جملگی از ماه تا چاه
مصلّا پر فروغ و شور و عرفان
مصلّی اشک در چشم و بهلب آه
در آن دم از رواق و طاق و محراب
به گوش جان رسید این بانگ ناگاه
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
ز مسجد رفتم آنگه در خرابات
بدیدم عاشقانی در مناجات
ز جامی جملگی سر مست و حیران
به دور از خرقهها و شطح و طامات
شرابها هُوَالّله سرکشیده
عیان بردیده هاشان سرّ آیات
چنان مدهوش دلدارند تا حشر
که هوش خویشتن یابند هیهات!
بریده از تعلّق های هستی
رها گردیده از وادیّ ظلمات
تجلّیگاه حقّند و حقیقت
گهی با صبر و گاهی با کرامات
ز روی زرد و از چشمان گریان
نشان عاشقی میگشت اثبات
ز شادیّ و غم دنیا و عقبا
رها در محضر قاضی حاجات
به صدرمیکده رندی که کرده
به یاد وصل جانان صرف اوقات
چو پر ميشد سبو از جام عرفان
به سوی عاشقان بودش اشارات
چو دیدم گفتم ای پیر خرابات
چه گویند این مریدان در مناجات
بگفت آن رهنما ی راه جانان
که میگویند از جان، همچو ذرّات
هوالحیّ و هوالحّق و هو الهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
همی دیدم سحر در کوی رندان
پریشان خاطری سرمست و حیران
گذار افتاده در میخانۀ عشق
شراب معرفت نوشیده از جان
تو گوئی یک دو خُم صهبا کشیده
فرو شسته دل از زنگار عصیان
به تيرغمزه از عشّاق جانان
رباید عقل و هوش و دین و ایمان
ز چشمانش چکد آثار مستی
ز میگون لعل ریزد آب حیوان
کمند زلف او آشفته بردوش
شکار دل کند با فوج مژگان
به هنگام قیام آن سرو قامت
قیامت کردی از قامت نمایان
چکد ازدیده بر رخسار گلگون
سرشک او چنان از ابر، باران
چنان نالد زسوز درد جان سوز
که آتش ميزند بر کون وامکان
چو درویشان حق ذکری به لب داشت
که گفتی گه نمایان گاه پنهان
بگفتم کای نگار دلفریبم
چه گویی زیر لب با حیّ منّان
بگفت آن کاشف اسرار جانان
به گوش هوش جان با چشم گریان
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
شدم از فرط مستی در تمنّا
خیال یار آمد کرد غوغا
در آن غوغای سر مستی و رندی
طلب کردم ز ساقی جام صهبا
بداد آن ساقی میخانه جامی
که عقلم رفت و عشق آمد هویدا
ز شوق جلوۀ رخسار جانان
نظر کردم به هستی بی محابا
ندیدم جز علیّ حیّ اعلی
چه در مسجد چه در دیر و کلیسا
ز گوش جان شنو تا بازگویم
چهها دیدم در آن شوریدگی ها
ز دیری آتشی روشن، ز پیری
بهسان آتش موسی به سینا
به گرد آتش آن پیر بُرنا
قبا پوشان مه پیکر چو حورا
به ناقوس کلیسا نغمۀ عشق
نوازد گوش هر صاحب دلی را
از آن آهنگ موزون در تفکّر
پری رویان مه سیمای ترسا
به مسجد هم نوای بانگ تکبیر
از آن گل دستهها ميرفت بالا
بهشتی سیرتان در اوج اخلاص
به حال سجده با محبوب یکتا
همه در بندگیّ شاه کونین
کمر بر بسته چون مردان هیجا
همه افتان و خیزان از تحیّر
همه سرمست و حیران از تماشا
به ذکرش مست و حیران جمله ذرّات
به وردش سر گران اعیان و اشیا
نظر کردم در آن احوال مستی
به هفت اقلیم عشق و هفت خضرا
به هفت اورنگ و هفت آباء علوی
به هفت ایّام هفته هفت دریا
به هر هفتی که باشد هفت در هفت
به هفت اندام «فانی» هفت اعضا
ندیدم در همه ذرّات هستی
به جز ذکری که ميگویند پیدا
هوالحیّ و هوالحقّ و هوالهو
علی حیّ و علی حقّ و علی هو
- پنج شنبه
- 2
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 12:32
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس داداش زاده
ارسال دیدگاه