همه روز میبری دل، همهجا نهان ز مایی
نه پیـام میفـرستی، نه جمـال میگشایی
نه شکیب مانده در دل، نه قرار مانده در جان
تو بگـو عزیـز جانـم، چـه کنـم اگر نیایی
همه شب در انتظـارم، همـه دم امیـدوارم
همه جا به خویش گفتم که تو در برم میآیی
شب و روز غرق نورم چه کنم هنوز کورم
که تو در برم نشستی و نبینمت کجـایی؟
ز طبیـب کـار نـایــد ز دوا هنـر نخیـزد
تو فقط مرا طبیبـی، تـو فقط مـرا دوایـی
به دو چشم خویش گفتم: تو کجا و پای دلدار؟
مگر از کـرم تو پـا را بـه نگاه من بسایی
قدم از غمـت خمیـده، اجلـم ز ره رسیده
چه شود که تا نمردم تو شبی ز در درآیی؟
چه لیاقتی بـه چشمم کـه رخ تـو را ببیند
کرمت به من همین بس که ندیده دلربایی
چه جسارتم که خود را به تو آشنا بخوانم
بگذار تـا بگـویم که تـو بـا مـن آشنـایی
از صیام تا قیام 5 – غلامرضا سازگار
منبع:سایت مدایح
- یکشنبه
- 12
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 7:36
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه