آنکه بر خوبان و بر مردان عالم شاه بود
جان او خورشید و رویش هم بسان ماه بود
مرتضی بود آنکه پایش هم سر قاف کمال
طلعت و غُربش هم اندر خانه ی الله بود
از غم بیچارگان هرگز نیاسود او دمی
درد و رنج بی شمارش زاین سبب جانکاه بود
مردمی هایش به دوران را کسی پاسخ نگفت
گوش پاسخگوی او گویا که قعر چاه بود
ذوالفقارش در کمر اندر غلاف مهر بود
دست او پیوسته با دست خدا همراه بود
کوهی از امیال نفسانی نهادش پشت پای
هیبت دنیایی اندر چشم او چون کاه بود
بس محقّر بود این دنیا مر او را در نظر
بی نیاز از ثروت اندوزیّ و کسب جاه بود
خنده ای زد بر شهادت تا بدیدارش رسید
او شهادت را چنان گویی که خاطر خواه بود
از حصار لفظ اگر بیرون نگردد کلک من
چون کند وصف آنچه کاو را جمله در درگاه بود
در فراقش بند شد «الیار» را نای نفس
آنچه آمد از نهادش ناله ای از آه بود
- جمعه
- 10
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 18:14
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
جبار محمدی
ارسال دیدگاه