دست بردم به گلو حنجرت آمد يادم
سر تكان دادم و بر ني سرت آمد يادم
يا بني...چقدر مادر تو گفت و گريست
دم گودال دم مادرت آمد يادم
هر زمان آب كسي داد به دستم فورأ
لب خشكيده ي آب آورت آمد يادم
چشمم افتاد به قد خم يك مادر پير
بي هوا قد خم دخترت آمد يادم
مادري كودك خود ناز و نوازش ميكرد
هم رباب تو و هم اصغرت آمد يادم
خواهرم داشت روي دوشم عبا مي انداخت
داغ تشيع علي اكبرت آمد يادم
حرف گودال شد و آب شد از غم جگرم
روي تل،دست به سر خواهرت آمد يادم
در نيامد شبي انگشترم از انگشتم
ساربان و شب و انگشترت آمد يادم
لحظه اي خشك نشد در غم تو ديده ي من
گريه ها كردم و چشم ترت آمد يادم
- چهارشنبه
- 15
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 18:34
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه