کبوترانه از این خاکها رها شدهای
برای درد یتیمانهات دوا شدهای
ربوده باد ز رویت نقاب و میبینم
چه قدر شکل جوانیِ مجتبی شدهای
بیا برای مدینه دوباره گریه کنیم
رسیده مادرم و غرق در عزا شدهای
دو دست زیر تنت بردهام ولی خالیست
جدا شدی ز من از بس جدا جدا شدهای
پس از صدای نفسهای مانده در سینه
پس از صدای ترکها چه بی صدا شدهای
به قد کشیدن تو تیغها کمک کردند
گمان کنم به بلندیِ نیزهها شدهای
من از کمر شدهام تا و از تو میپرسم
سرت چه آمده از بین سینه تا شدهای؟
شاعر:حسن لطفی
- یکشنبه
- 12
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 14:24
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه