در این شهر بی وفایی ، غریب و بی آشنایی
جدا از شهر مدینه ، تو مظلوم سامرائی
دو چشمم شده ابر بهاری
نمایم برایت بی قراری
بمیرم چرا زائر نداری
سلام ای آقای غم کشیده
عزادار تو با اشک دیده
ببین گشته زهرا مادر تو ، قد خمیده
واویلا ، غریب سامراء
شبانه پای برهنه ، دویدی و گریه کردی
بگو در آن مجلس آقا ، چه دیدی و گریه کردی
نشسته چه بغضی در گلویت
که بازی شده با آبرویت
شرابی تعارف کرده سویت
گلویت را دست غم فشرده
لب و دندانت چوبی نخورده
کسی ناموست را تا به این مجلس ، نبرده
واویلا ، غریب سامراء
امان از شام و عذابش ، امان از آن اضطرابش
امان از تشت طلا و ، امان از بزم شرابش
خدا شده زینب پریشان
به پیشش سر قاری قرآن
پر از خون شده لب ها و دندان
چه سازد زینب با دست بسته
به روی لب ها چوبی نشسته
غرور بی بی از خنده ی دشمن ، شکسته
واویلا ، غریب سامراء
- دوشنبه
- 20
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 17:20
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه