بهار می رسد اما دلی غزل خوان نیست
بهار بی تو برایم کم از زمستان نیست
نمانده پنجره ای رو به صبح امیدی
بیا که جز تو امیدی به درد انسان نیست
نفس بریده ی دنیای ناجوانمردم
تو نیستی و دلم را هوای درمان نیست
هزار غم به دل روزگار هست ولی
یکی از این همه غم محض درد هجران نیست
تو ای همیشه طلوع امید تا نرسی
سیاه روزی ما را خیال پایان نیست
نفس کشیدن بی عشق مرگ تدریجی ست
هنوز زنده ام اما به پیکرم جان نیست
چه جای زندگی است این خرابه ای که در ان
گلایه از غم نان هست و حرف جانان نیست
اسفند۹۷
- دوشنبه
- 20
- اسفند
- 1397
- ساعت
- 20:7
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن کردی
ارسال دیدگاه